شقايق هاي عاشق

...




خیلی سخته تو دلت هزارو یک حرف نگفته داشته باشی ولی حتی یه نفرم شنونده نداشته باشی



خیلی سخته ترمز دستی رفیقات باشی.رفیقاتو دوست ذاری اما...............................






مثل ی ذره باردار منفی شدم تو یه میدان منفی هرکی از راه میرسه ی لگد میزنه زیر کونش





 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:40 توسط Mohammad & ReZa| |

 

نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:44 توسط Mohammad & ReZa| |

 لیوان شکستن که دیدی؟

   دیدی كه اگر بخواهی با دست

جمعش کنی چه طوري‌ست؟  

 هر تکه‌اش را که ور می‌داری

سخت از دستت جدا می‌شود...  

 حکایت دل هم همین است...

   دلی که شکست و ریخت، دل می‌بندد به هر که جمعش

کند...  

      حکایت خیلی‌هامان همین است...    

ولی لیوان

شکسته را که تا ابد نگه نمی‌دارند...

   خودت دوباره

نمی‌شکنی...دست و دل دیگری را زخم می‌زنی...

   دلت

می‌آید؟

نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:,ساعت 20:17 توسط Mohammad & ReZa| |

واي برمن

گرتوآن گم كرده ام باشي

كه اين سو

كه اين سو

پيرمردي باسپيدي هاي مو

وهزاران بار مردن

رنج بردن

باخمي درقامت از اين راه دشوار

كه اين سو

دست هاخشكيده

دل مرده

به ظاهرخنده اي برلب

وگاهي حرف هايي پيچ درپيچ

وهم هيچ

وگه گاهي دوخط شعري

كه گوياي همه چيزاست

وخود ناچيز

واي برمن

گرتوآن گم كرده ام باشي

كه بس دوراست بين ما

كه آن سو

كه آن سو

نازنيني

غنچه اي شاداب

وصدهاآرزوبردل

دلي گهواره ي عشقي

كه چندي بيش نيست شايد

واز بازيچه بودن سخت بيزار است

واي برمن

واي برمن

گرتوآن گم كرده ام باشي

كه بس دوراست بين ما

كه عاشق كردن وعاشق نمودن

سخت

سخت

سخت

وهزاران بار دشوار است

 

نوشته شده در یک شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت 19:1 توسط Mohammad & ReZa| |

I wish I was your lover كاش معشوق تو بودم

 You know I got this feeling that I just can’t hide ميدوني يك احساسي دارم كه نمي تونم پنهان كنم

 I try to tell you how I feel سعي مي كنم كه بهت بگم احساسم چيه

 I try to tell you about I’m me سعي مي كنم كه بهت بگم ولي من

 Words don’t come easily كلمات به آساني نمي آيند

 When you get close I share them وقتي تو نزديك مي شي او نا رو تقسيم مي كنم

 I watch you when you smile من تماشات مي كنم وقتي تو لبخند مي زني

 I watch you when you cry من تماشات مي كنم وقتي تو گريه مي كني

 And I still don’t understand و من هنوز نفهميدم

 I can’t find the way to tell you راهي رو براي گفتن پيدا نكردم

 I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم

 I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

 Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

 That I just can’t hide كه نمي تونم پنهانش كنم

 Don’t try to run away سعي نكن فرار كني

 There’s many thing I wanna say خيلي چيزهاست كه بايد بهت بگم

 No matter how it ends فرقي نمي كنه چطوري تموم بشه

 Just hold me when I tell you فقط به من گوش كن وقتي كه بهت مي گم

 I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم

 I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

 Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

 That I just can’t hide كه نمي تونم پنهانش كنم

 Oh I need is a miracle چيزي كه من مي خوام يك معجزه است

 Oh baby all I need is you عزيزم همه ي چيزي كه من مي خوام تويي

 All I need is a love you give همه ي چيزي كه مي خوام يك عشقي است كه تو به من بدي

 Oh baby all I need is you عزيزم همه ي چيزي كه مي خوام تويي

 Baby you عزيزم تو I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم

 I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

 Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

 That I just can’t hide كه نمي تونم پنهان كنم

 I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم

 I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

 Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

 That I just can’t hide كه نمي تونم پنهانش كنم

 I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم

 I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

 Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

 That I just can’t hide كه نمي تونم پنهان كنم

 Just wanna be your lover فقط مي خوام كه معشوق تو باشم

 Just wanna be the one فقط مي خوام تنها (يكي ) باشم

 Let me be the lover بذار معشوقت باشم

 Let me be the one بذار تنها ( يكي ) باشم

 

 Yeah Yeah . آره آره


نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط Mohammad & ReZa| |

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

"امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
"

 



نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 13:18 توسط Mohammad & ReZa| |

ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي کرد بهت چي گفت ؟

جايي که ميري مردمي داره که مي شکننت نکنه غصه بخوري من همه جا باهاتم .

تو تنها نيستي . توکوله بارت عشق ميزارم که بگذري،

قلب ميزارم که جا بدي،

اشک ميدم که همراهيت کنه،

و مرگ که بدوني برميگردي پيشم. [تصویر: 6e81542b125c.gif]

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 13:9 توسط Mohammad & ReZa| |

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط Mohammad & ReZa| |

ق در یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

 

دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»

نظر یادت نره

 

نوشته شده در پنج شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط Mohammad & ReZa| |



در باغ پنهان خود، در جستجوی گلی بدون ایراد هستم،
در انتظار بهترین ساعت زندگی خود
در باغ پنهانم
هرچند چون برگی بر زمین می افتم ،
اما هنوز باور دارم،
که تو دانه ای را در زمین میکاری
و من رشد آنرا به تماشا می نشینم .
نمیدانم کجا هستم،
و چهره ام کجاست!


میدانم که جایی همین نزدیکی هاست.
آرزو داشتم که رنگ موهایم را بدانم،
اما اکنون میدانم که پاسخ آن،
جایی در باغ پنهان نهان است.
آنجا که گلبرگها نمی ریزند،
و قلبها به سنگ بدل نمی شوند.
جایی برای زاده شدن
آنجا که نه گل سرخی کنده میشود.
و نه عشقی، کوچک شمرده میشود!
اگر در انتظار باران بنشینم که بر من بوسه زند،
آیا تشنگی ام پایان خواهد یافت ؟
آیا از این آزمایش، سربلند خواهم گشت ؟
و اگر در انتظار رنگین کمان بنشینم
آیا آنرا خواهم دید؟
یا ازکنار من درسکوت خواهد گذشت ؟
بدون آنکه دیده شود
یا من بتوانم آنرا ببینم...
مگر آنکه معجزه ای رخ دهد
ودوباره بینا شوم،
پس از اینهمه گفت و شنود
هنوز باور دارم که زنده هستیم
هر چند چکمه های زیادی از روی من میگذرد،
اما آفتاب، مرا می بوسد
و در آغوش خود میفشارد،
من توانا هستم
و شاید هنوز فرصتی باشد
که دوباره رشد کنم،
هنوز در جستجوی گلبرگی هستم که نریزد
قلبی که سنگ نشود
جایی که زاده شوم....
این باغ پنهان من است
آنجا که گلهای سرخ نمی میرند
و هرگز عشقی را دست کم نمیگیرند
باغ پنهان من !

<لوئیز سیکونه>
 

نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط Mohammad & ReZa| |


Power By: LoxBlog.Com